از دیده و شنیده

ساخت وبلاگ

آخرین مطالب

    امکانات وب

    1- دیروز صبح وقتی صبا رفت دلم خواست بخوابم. پتوی گلبافت صورتی را دلم خواست. اولین کاری که بعد از رفتنت کردم را یادت هست؟ برداشتم پتو را پیچیدم توی سلفون و همان طور سلفون پیچ توی یک ملحفه سفید و‌گذاشتم ته کمد لباسها. آن روز در همان چند دقیقه ملاقات یادم افتاد که برایت تعریف کنم و تو دستت را چسباندی به شیشه لعنتی که بین مان کشیده اند. گفتی این جور با بغض حرف نزن بوی تن من بیشتر از پتو ، توی تن خودت هست. داشتم میگفتم صبا که رفت پنجره را باز کردم که باران بیفتد روی لبه مبل و دلم خواست بخوابم با همان پتو. یکی یکی سلفون ها را باز کردم و بوی تو را از تن پتو کشیدم توی ریه هام. بعد اینقدر گریه کردم که از زور گریه خوابم برد و توی‌خواب دیدمت که گفتی «بیا بریم شهرکتاب سیگار بکشیم» ساعت را نگاه کردم ، مانده بود دو ساعتی تا سرویس صبا برسد. اسه را برداشتم از کشوی دراور. فندکت نبود. بی هوا گفتم فندک ندارما. صدایم خورد به جای خالی ات در سرم. پالتو طوسی را پوشیدم که پارسال خریدی دادی به صبا که بدهد به من. روی لبه ی آستینش از داخل نوشته بودی تو بهترین مادر دنیایی. لبه آستین را کشیدم کف دستم و مثل گنج پنهانش کردم. فردا دقیقا می شود سالگرد پالتو. صبا دیروز میگفت «من بدون بابا که نمی تونم برم برات هدیه بخرم» اینقدر پا کوبید زمین و گریه کرد که قرار شد بیاورمش زندان و تو خودت بگویی باید چکار کند. این روزها مدام به مادر کیان فکر میکنم، به این که فردا باید چکار کند؟ سرم گیج می رود و دلم میخواهد صبا زودتر برگردد. چکار دارند می کنند با من نور من؟؟ تو مگر چکار کردی؟ این فکر ها مثل زنجیرند هر جا میروم هر کار میکنم جرینگ جرینگشان دنبالم کشیده میشود. روبروی پنجره بی شیشه نشستم. یک هیتر سیاه گنده گذاشتن از دیده و شنیده...ادامه مطلب
    ما را در سایت از دیده و شنیده دنبال می کنید

    برچسب : نویسنده : azdideoshenide بازدید : 33 تاريخ : پنجشنبه 22 دی 1401 ساعت: 13:59